دلم یه آدم صاف وصادق میخواد....رها از همه تعلقات و ادا اصولهای مختلف...بشینم باهاش یه لیوان چای بخورم...همین!
(کپی)
مینویسم،،،
برای تو که هنوز نمیشناسمت!
این روزها دارم طعم آزادی و دلتنگی رو توأما میچشم.
طعم عجیبی داره.
طعمی شبیه خرمالوی نیمه رسیده ای که برای اولین بارتوی دهنم گذاشتم.
حتی وقتی از قید و بند رها میشی، این دفعه خاطرات دست از سرت بر نمیدارن.
خاطرات تلخ و شیرین !
ترجیحا بیشتر شیرین !
گرچه اکثرا شیرین هستن با این حال طوری به ذهن خسته و آشفتت هجوم میارن که تا نم نم اشکاتوروی صورتت حس نکن تنهات نمیذارن.
حس میکنم همینها هم مسبب دلتنگی و این بغضم هستن.
نازنینم !
مینویسم برایت،تا درددلی کرده باشم.